محل تبلیغات شما

Symphony of my Life



تا حالا دقت کرده اید که با شنیدن بعضی از اسم ها یک چهره ی مشخص توی ذهنتان ایجاد می شود؟ یا با اولین نفری که با آن نام دیدید یا مهم ترین شخصی که با آن نام توی زندگی تان بوده. زیباترین هایشان هم توی ذهنتان می مانند معمولا.
مثلا برای من، سوزان، یکی از همان نام هاست. خیال می کنم کسانی که اسمشان سوزان است، حتما باید موهای بور دم اسبی شده داشته باشند! با چشم های سبز و هیکلی متناسب. خیال می کنم خیلی مهربانند و همیشه به همه کمک می کنند. یا مثلا برای اسم شیرین، خیال می کنم حتما باید کسی باشد با لبخندی خاص و چشمانی که همیشه برق می زند. که اتفاقا یک فرهادی هم توی زندگی اش است! یا مثلا اسم مهتاب را که می شنوم بی بروبرگرد یاد اولین دوستم می افتم که برحسب اتفاق اسمش مهتاب بود! و باور کنید وقتی چهره شان را می بینم و می فهمم که او نیستند واقعا و واقعا جا می خورم. انگار که مهتاب ها فقط باید او باشند و تمام!
یا مثلا، سال اول راهنمایی کسی را توی کلاسمان داشتیم که کمی، کمتر از بقیه باهوش بود و رفتارهایش هم با بقیه فرق داشت. توی تصادف پدر و مادرش را از دست داده بود و از 9 سالگی این بیماری را داشت. نامش فرانک بود. حالا هرکسی را می بینم که نامش فرانک است ناخودآگاه یاد او می افتم و آرزو می کنم هرجا که هست موفق باشد. او که چیزی کمتر از بقیه نداشت!.
+ تابحال نامی را اینطوری توی زندگی داشته اید؟
+ امیدوارم از اطرافیانم، کسی، با شنیدن اسم نفیسه در آینده چندش اش نشود و خیال نکند که وما همه ی نفیسه ها ضعیف اند. فکر نمی کنم تابحال کسی را دیده باشید که تا این حد از اسمش متنفر باشد.

کدام دختری را سراغ دارید که با میل خودش، تکالیف آن روزی که غایب بودی را برایت دقیق توضیح دهد و به دلیل قطع بودن اینترنت، همه را توی یک کاغذ برایت با خط خوش بنویسد و تحویلت دهد تا از درس ها عقب نمانی؟ -و آن برگه ها را برای 4 نفر دیگر که غایب بودند نیز بنویسد.!- کدام دختری را سراغ دارید که زیر همان کاغذ، خیلی ساده اما پر از انرژی، کوچک اما زیبا بنویسد با آرزوی موفقیت.»؟ مگر داریم انسانی حال خوب کن تر و مهربان تر از او؟

سرت را بگذار روی پاهایم. همان لالایی را برایت می خوانم که دوست داشتی. چشمانت را ناز می کنم، همانطور که دوست داشتی. سرت را بگذار روی پاهایم. لبخند شیرینت را بزن و بی دغدغه بخواب. همه چیز درست می شود. همه چیز درست عین سابق می شود. قول می دهم.

نمی خواهم ناسپاسی کنم اما گاهی اوقات احساس می کنم اشتباهی پیش آمده که قدرت تکلم دارم. آنقدر که توی دنیای واقعی ساکتم! آنقدر که دیگران به خودشان اجازه می دهند برای این ساکت بودن بیش از اندازه من نسخه بپیچند و ربطش بدهند به فلان اتفاق که در کودکی برایم افتاده بود! آن وقت خانواده ام جای اینکه مرا می بردند پیش مشاور می توانستند خیلی راحت بگویند که دخترشان قدرت تکلم ندارد. آن وقت اوضاع خیلی ساده تر می شد. باور کنید.

امشب ماه از همیشه زیباتر بود. انعکاسش توی شیشه افتاده بود و یک دوست توجهم را به آن جلب کرد. از همیشه درخشان تر بود. کامل نبود و حتی نصف هم نبود. یک روز مانده بود تا نصف شود. ستاره ای هم کنارش نبود. تنهای تنها اما پر نور، درست وسط آسمان می درخشید. امشب ماه هم خوشحال بود انگار. لبخندی زده بود به پهنای آسمان. یک دوست بلافاصله گفت آرزو کنم. گفت که امشب باید آرزو کرد و باید به تحقق یافتن آرزوها باور داشت. من هم مطیعانه آرزو کردم. آرزوهایم را بازگو نمی کنم اینجا. چیز خاصی نیستند اما من هم از همان آدم های خرافاتی ای هستم که باور دارند اگر آرزو را بلند بگویی، برآورده نمی شود.
شبِ 14 آبان 1398، شب خاصی نبود. تولدی که برای یک دختر تازه 15 ساله در یک خانه ی نقلی گرفته بودند هم خاص نبود. افراد زیادی هم نبودند. تبریک های زیادی هم نگرفت. هدیه های زیادی هم نگرفت. آنچنانی هم نبودند. پر از لبخند و خنده هم نبود.  اما با اینکه هوا سردِ سرد بود، خانه گرمِ گرم بود و همین مهم بود. مثل آن می مانست که هزاران شومینه روشن بودند. مثل آن می مانست که انگار هزاران نفر دورمان را گرفته بودند و آنقدر جمعیت زیاد بود که اکسیژنی باقی نمانده بود.
ماه هم از آن بالا از پشت پنجره برایمان دست تکان می داد. کامل نبود. نصفه هم نبود حتی. اما می درخشید و می خندید. شما هم بروید نگاهش کنید آن بالا. به رویش لبخند بزنید و آرزو کنید. ببینید چطور می درخشد و به دست تکان دادنش نگاه کنید. انعکاسش را توی پنجره ببینید و یک عالمه ذوق کنید. درست مثل من. به ماه نگاه کنید و امیدوارم یاد من بیفتید. امیدوارم سال ها بعد، اگر دیگر سمفونی زندگی من» وجود نداشت، یادتان باشد روزی دخترِ دل نازکِ احمقی توی این دنیا زندگی می کرد که تمام چیزهای کوچکِ اطرافش را بزرگ می کرد و برایشان کلی جمله می نوشت. امیدوارم یادتان باشد که چقدر بخاطر چیزهای احمقانه خوشحال می شد و چقدر با متن هایش سرتان را به درد می آورد. امیدوارم یادتان باشد. امیدوارم یادتان بماند.
ممنونم. بخاطر تمام آن کتاب های نویی که یکراست رفتند توی کتابخانه ام و همینطور چشمک می زنند که بروم و بخوانم شان!! ممنونم بخاطر تبریک هایتان. و بخاطر تمام چیزهای کوچک و تمام چیزهای بزرگ در طول 365 روز گذشته، که بی نهایت برایم ارزشمندند.

کاش می شد شخصیت توی کتاب ها را بیرون کشید و کمی با آن ها گپ زد. کاش می شد کنارشان بنشینی و به صحبت هایشان گوش فرادهی. کاش می شد اتفاقات داستان را از زبان خودشان بشنوی. کاش می شد بغلشان کنی. کاش می شد ایستاده برایشان دست بزنی و مهمانشان کنی. کاش می شد بهشان بگویی که داستانشان سر زبان ها افتاده. کاش می شد بهشان بگویی که چقدر خوب جنگیدند و چقدر خوب دوام آوردند. کاش می شد شخصیت توی کتاب ها را بیرون کشید. کاش.

اگر در دیدار اول خواستید با هم دست بدهیم، به احتمال زیاد، سر همین قضیه بینمان تنش بوجود می آید. چون من با دست چپ دست میدهم و شما دست راستتان را جلو می آورید و چشمتان میرود سمت دست راستم که ببینید چرا چپم را جلو آوردم و می بینید و احتمالا مثل خیلی های دیگر هول می کنید و دستتان می لرزد و اینطوری دیگر تا آخر صحبتمان یا خیره شده اید به جایی یا حواستان نیست یا. خب. شاید هم خیلی عادی برخورد کنید! من که نمیدانم. یا اصلا، شاید بیخیال دست دادن شوید! تا یک جایی خوب پیش برود همه چی و یکهو بخواهید دست راستم که همیشه در جیبم است را به زور از جیبم درآورید. یا مثلا، بخواهید دو دستی بزنیم قدش. چمیدانم. از همین طور کارها. و خب، مشخص است که نمیتوانم انجامشان دهم و دوباره آن تنش بوجود می آید.
از این تنش های لحظه ای آنقدر در زندگیم هست که تعدادشان از دستم در رفته. مثلا، مثل همان موقع ای که اولین بار پایم را گذاشتم توی باشگاه و استادم را دیدم و با اینکه در حال حاضر خیلی دوستش دارم اما تمام جلسه اول همان کارهایی را تکرار کرد که ازشان نفرت دارم. و جلسات بعد و جلسات بعدترش. و تمام مدت که به من خیره شده بود و من هم نگاهش میکردم، بینمان تنش بود.
یا مثلا، مثل همان وقت هایی که یک روز در هفته صدایم می کنند و مجبور میشوم 90 دقیقه ی تمام بنشینم کنار مشاور نفرت انگیز مدرسمان و تک تک ثانیه هایش را قسم بخورم که مشکلی نیست و از اینجور حرف ها. و او هم به حرف های احمقانه اش ادامه دهد و بین جمله هایش نگاهم کند و من هم یواشکی چشم غره بروم و تنش بینمان هر لحظه بیشتر شود.
یامثل آن وقت هایی که تازه با کسی آشنا میشوم و در یک جمله ی کوتاه برایش توضیح میدهم و او هم خیره میشود به چشم هایم و سر تکان میدهد. یا مثلا، مثل 3 هفته ی گذشته که توقف کرده بودم برای چرخ و فلک تک دست و نمی توانستم انجامش دهم. نمی توانستم. مجبور بودم با دست راست بزنم و نمیشد. و آخر سر هم قرار شد بیخیالش شویم! دست خودم نبود که!
یا مثلا، مثل آن روزی که با کلی ذوق و شوق می خواستم بروم کلاس پیانو. آن موقع هرچه برایم دلیل می آوردند حالی ام نمیشد که چرا نمی توانم مثل دیگران پیانو بزنم و حرفه ای شوم و در آینده بروم هنرستان رشته ی موسیقی! حالا می دانم. ولی واقعا دلم برای آن موقع هایی که نمی دانستم و برایم اهمیتی هم نداشت تنگ میشود.
من را که نمی بینید هیچوقت. اما این ها را گفتم که بگویم، اگر کسی با مشکلی مثل مشکل من، دور و اطرافتان هست مراقب باشید. اگر می توانستم، دوست داشتم همه شان را آنقدر محکم بغل کنم که استخوان هایشان پودر شود. دوست داشتم بنشینم پای درد و دل هایشان و چندتایی گریه کنیم. دوست داشتم تا آخرین لحظه کنار تک تکشان بمانم که دست از آرزوهایشان نکشند.
از سر من که گذشت. اما اگر کودکی را توی خیابان دیدید که با دست چپش با دیگران دست می داد یا بخاطر کارهایی که نمی توانست انجام دهد غصه می خورد، تو را به خدا، مسخره اش نکنید. توی چشمانش زل نزنید و بی رحمانه به رویش نیاورید. اگر در آینده مشاور مدرسه شدید و همچین دانش آموزی آنجا بود، راحتش بگذارید. اگر امروز، فردا، یا حتی 30 سال دیگر همچین کسی را دیدید، از طرف من، آنقدر محکم بغلش کنید که استخوان هایش پودر شود. و بعد، می شود بهش بگویید که هرچقدر هم دیگران با او بد باشند ما عاشقشیم؟ می شود همین یک کار کوچک را از طرف من انجام دهید؟ درست مثل همان زن پالتو پوش، با آن کفش های پاشنه بلند قرمز، و قلب بزرگ و مهربانش که کودکی را از ناامیدی رها ساخت.

از آن لحظه فقط سکوتش را یادم می آید. اصرار دست هایم برای آرام کردن یکدیگر. بی قراری قلبم. نگاه خیره ی بیش از صدها نفر. حرف های زیرلبی و تلاش بی نتیجه شان برای کمک. بال بال زدن هایم برای مقداری اکسیژن. سرکوب کردن تمایلم برای دویدن و دور شدن از آنجا. و آرزو برای اینکه ای کاش هزاران دست داشتم و گوش های دیگران را می گرفتم.
فقط همین ها یادم مانده. و راستش را بخواهید بیشتر از چند ثانیه هم طول نکشید. ولی نمیدانم چرا وقتی تمام شد نفس هایم مقطع و بریده بریده بود. نمیدانم چرا داشتم می خندیدم و نمیدانم چرا چشم هایم می سوختند. نمیدانم. اتفاقی نیفتاده بود. چند ثانیه ی کوتاه طول کشید و تمام شد و اگر هم در ذهن بقیه حکاکی شده بود می دانستم که هیچ وقت چیزی بر زبان نمی آورند. می دانستم که در چهره شان هم چیزی معلوم نخواهد شد. نمیدانم چرا خندیدم. نمیدانم چرا درونم از حسادت آتش گرفته بود.

ابر تنهایی که غمگین اما استوار توی آسمان ایستاده بود، ستاره های روی زمین، که از پشت درخت های کاج محتاطانه لبخند می زدند، خداحافظی خورشید و بغض غمگینش، رنگ خاکستری که آرام آرام بر روشنایی روز حمله ور می شد و ماه کوچک آن بالا که زل زده بود به ماشین ها و سرنشینانی که تنها دلشان برای خودشان می سوخت و اگر خودشان زندگی آرام و شادی داشتند دیگر ذره ای اهمیت نداشت که شاید با کارشان زندگی دیگری را خراب کنند. انگشت اشاره شان را گرفته بودند به سوی دیگری و هر کدام، آن یکی را مقصر می دانستند. زل می زدند به دیگران و با قیافه های اسب مانندشان توی زندگی این و آن سرک می کشیدند.
چه کسی گفته که یک ابر تنها نمی تواند باعث یک سیل باشد؟ چه کسی گفته که خشم و غلیان احساسات یک ابر نمی تواند زندگی خیلی ها را ویران کند؟ یک نفره هم می شود جنگید. یک نفره هم می شود مقاومت کرد.

حتی اگه نظراتشون درباره من، از اون چیزی که به خودم می گن با اون چیزی که به دیگران می گن، زمین تا آسمون فرق داشته باشه، مهم این که به روم نمیارن و به روشون نمیارم و همین می تونه دلیل خیلی موجهی باشه که هنوزم خیلی شاد و سرخوش همون رفتاریو با هم داریم که 3 سال پیش داشتیم!.

دلم برای کتاب هایی که تمامشان می کنم تنگ می شود. برای حال و هوایشان و برای دیدن اسم نقش اصلی که توی هر صفحه تقریبا ده بار تکرار شده. انگار بعد از هر کتابی که می خوانم یک تکه از وجودم را لابه لای جملاتش جا می گذارم. اشک هایی که برای مرگ کسانی که هرگز وجود نداشته اند ریخته ام و فریادهایی که برای اتفاقاتی که هرگز نیفتاده اند کشیدم، حرص هایی که برای تخیلات یک انسان می خوردم و فحش هایی که به شخصیت منفی داستان می دادم، لحظه هایی که بلند بلند می خندیدم و لحظه هایی که با دهانی که از تعجب باز مانده خیره به یک گوشه می ماندم و آن قسمت از داستان را برای هرکسی که اطرافم بود تعریف می کردم و انتظار داشتم که آن ها هم مانند من تعجب کنند و فریاد کوتاهی بکشند!.
کتاب هایی که می خوانم، قطور یا کم قطر، با جلد کاهی یا با جلد نو، طنز یا تراژدی، ادبی یا عامیانه، گران یا ارزان، معروف یا گمنام، تازه یا قدیمی. تک تک شان قسمتی از من می شوند و وقتی ناامیدانه خواندن صفحه آخر را تمام می کنم از عمق وجود دلتنگشان می شوم. و هنگامی که کتاب بعدی را شروع می کنم -که معمولا بلافاصله بعد از قبلی خواهد بود، مگر اینکه قبلی آنقدر فوق العاده باشد که بخواهم حالا حالاها توی ذهنم بماند و داستان جدید باعث نشود که قبلی را فراموش کنم.- تک تک شخصیت ها و اتفاقات و حال و هوای داستان را با آن قبلی مقایسه می کنم و اگر چه منتقد نیستم و تابحال یک خلاصه ی درست و حسابی هم ننوشتم اما ساعت ها می نشینم با خودم فکر می کنم و داستان قبلی و جدید را مقایسه می کنم و مقایسه می کنم و مقایسه می کنم.
همه ی کتاب ها تقریبا اینگونه بودند. همه ی کتاب ها کمی بعد از خواندنشان -که کلی هم برای پایانشان عزاداری کردم- یکی دیگر پیدا شده که بی رحمانه جایش را بگیرد. بعضی ها چندین سال توی رتبه ی اول فهرستم می مانند، بعضی ها چند ماه، بعضی ها هم به چند روز نرسیده یکی دیگر می خواندم که هزاران برابر از قبلی بهتر بود! تنها کتابی که سال ها از خواندنش می گذرد و هنوز هم به جرئت می توانم بگویم کتابی به پایش نرسیده، هری پاتر است. همان مجموعه ای که خیلی ها از آن نفرت دارند و خیال می کنند برای خواندنش -یا دیدن فیلمش- زیادی بزرگ اند و دیگر داستان های جادو و جادوگر و این جور مزخرفات» برایشان زیادی افت دارد! خب. خوش به حالشان که انقدر بزرگ شده اند. ما که هنوز توی 11 سالگی مانده ایم و هنوز هم احمقانه منتظر رسیدن نامه ی هاگوارتز هستیم! و این آرزو اکنون که دوباره -و برای بار دهم- خواندمش خیلی بیشتر به چشم می زند! (آهنگ وب هم دلیل محکمی است که من دوباره به هری پاتر روی آوردم.)

البته امسال کلی کتاب خواندم که همه شان خیلی خیلی قشنگ بودند. بیایید امیدوار باشیم بتوانند رتبه ی خود را تا سال آینده حفظ کنند. البته بعید می دانم! یک مجموعه فوق العاده تر از همه شان الان توی کتابخانه ام برق می زند :) اگر توانست رکورد هری پاتر را بشکند می روم سراغ تایپ کردنش و برای دانلود می گذارمش همینجا :)

داشتم به این فکر می کردم که چه کارهایی هست که با وجود علاقه ی زیادم بهشون، هیچ وقت نمی تونم انجامشون بدم. و یهو یه لیست طولانی توی ذهنم ساخته شد که سر و تهش معلوم نبود و اولویت بندی هم نداشت. و اونقدری دور از انتظار بودن که برنامه ریزی براشون هم بیهوده به نظر می رسید. چقدر ناامید کننده. بعد می گید دنیا قشنگه و رنگیه و زیباست! وقتی این همه آرزوی دست نیافتنی داریم و تو باتلاق دست و پا می زنیم. کجاش رنگی و قشنگه؟

کم کم پاییز هم دارد بار و بندیلش را جمع می کند برود و تا سال دیگر هم پیدایش نشود. برگ های آتشینی که قرض داده بود به درخت ها را پس می گیرد و مثل هر سال بابت خرد شدن نصف بیشتر آن ها خشمگین شده و با سردی، جای خود را با ملکه ی برفی عوض می کند.
پاییز عزیزم! ما از آن ها نیستیم که با تو خاطره داشته باشیم یا برویم بیرون پیاده روی و از صدای چیلیک چیلیک سلفی گرفتن هایت لذت ببریم. و بگذار اشاره کنم که اصلا دلم برای روزهای بارانی ات که تک تک شان حسابی نحس بودند و نصفشان هم باعث می شدند نصفه نیمه سرما بخورم تنگ نمی شود. اصلا همان بهتر که می روی و دیگر پیدایت نمی شود. خواهشا هر چه زودتر این عشوه های آخرت را هم بیا و خلاصمان کن! خسته شدم بس که هر هفته باید درباره یکی از اتفاقات مزخرف دوران حکم رانی تو، سه بند بنویسم! زودتر برو. بلکه این معلم ادبیات، برای یک بار هم که شده، موضوعش را تغییر دهد!

احساس می کنم هر چقدر هم که از میهن بلاگ بنویسم، باز هم کمه. جدا نمیشه تمام اون سال هایی که با عشق و علاقه از مدرسه می اومدم خونه و منتظر فرصتی بودم که برم پشت کامپیوتر و ببینم کامنت تازه ای دارم یا نه رو با جملات بیان کرد. میهن بلاگ از تمام دوست های قدیمی و صمیمیم، قدیمی تر و صمیمی ترعه. دوستیمون انقدر پایدار بود که بخاطرش با خانوادم دعوا می کردم، بخاطرش مسخره می شدم و هزار جور چیز دیگه. پنل مدیریت میهن بلاگ یکی از جاهاییه که می تونم به عنوان خونه خطابش کنم!! ولی بلاخره یه وقتایی هم می رسه که از دست این دوست خیلی قدیمی و خیلی صمیمی بخاطر اشتباهات و مشکلاتش که انگار قصد هم نداره درستشون کنه، خسته بشی و ولش کنی. البته نه برای همیشه. میهن بلاگ همیشه یه دوست خوب برای ما وبلاگ نویسا باقی می مونه. اما تازگی ها بیان» هم ثابت کرده که می تونه دوست خوبی باشه. ویژگی های خوبش خیلی زیاده. ویژگی بد هم داره طبیعتا ولی اونقدر ناچیزن که به حساب نمی آن.
بگذریم. این همه مقدمه چینی کردم که بگم: ما هم کوچ کردیم :))
آدرس وبلاگ: http://symphony-of-mylife.blog.ir/

آن مرتیکه ی کوتوله. که روی میزش تندیس های افتخاری به چشم می خورد. روی کمدش، آقا خرسه پاهایش را تند تند تکان تکان می داد، نگاهش به ساعت بود که از 8:30 رد شده و لحظه شماری می کرد که برود و با همسر و فرزندش شام بخورد. کامیون زرد رنگ که روی میز نشسته بود و به ما نگاه می کرد, چرخ هایش را زیرش جمع کرده بود و منتظر بود که برود بخوابد؛ آخر کامیون خان خیلی به سحرخیزی اهمیت می داد. صندلی های اتاق مرتیکه ی کوتوله, سفت و نا آرام بودند و اصلا به کاناپه های گرم و نرم خانم موشه» شباهتی نداشتند. میزش آنقدر بزرگ بود که معلوم بود پشت میز نشستن را خیلی زیاد دوست دارد. تند تند پوزخند می زد و چشمانش از خستگی نیمه بسته بودند. مرتیکه ی کوتوله برایم از معایب کوتوله بودن گفت و اینکه دوست دارد جایش را با من عوض کند. برایم از ترس هایم گفت و از همان لحظه که فهمیدم او تمام رازهایی که سال ها پنهانشان می کردم را از من بهتر می داند از او متنفر شدم. از همان لحظه او از آقای دکتر» توی ذهنم تغییر کرد به مرتیکه ی کوتوله». شاید خیلی با ادبانه نباشد. اما این دقیقا همان چیزی که با کمک آن یک تصویر خیلی دقیق از او توی ذهنتان می آید. ( اینطور نیست که بخوام قد کوتاه ها را مسخره کنم! اتفاقا من ارادت خاصی به قد کوتاه ها دارم و اصلا در نظرم کوتاه بودن قد عیب نیست -این را به مرتیکه ی کوتوله هم گفتم و خندید!- اما در هرحال از او نفرت شدیدی توی قلبم مانده و جز این لقب برایش لقب دیگری به ذهنم نرسید. ) راستش را بخواهید، مرتیکه ی کوتوله، جز قد کوتاه بودنش، هیچ ویژگی دیگری ندارد. خیلی ریلکس صحبت می کند. لب هایش را موقع صحبت خیلی باز نمی کند. شمرده می گوید. سنش زیاد نیست اما از همین حالا ریزش مو گریبان گیرش شده. مرتیکه ی کوتوله کلی صحبت کرد و از حرف هایش تنها چند جمله یادم مانده. مرتیکه ی کوتوله کسی نیست که دلتان بخواهد سراغش بروید یا به حرف هایش گوش کنید. مرتیکه ی کوتوله از آن هایی است که حقیقت را می کوبد توی صورتتان و دستور می دهد که این حقیقت ها را روزی 30 دقیقه تمرین کنید. 40 دقیقه ای که در هفته کنارش سپری می کنم مانند خوردن چندین لیوان قهوه ی تلخ پشت سر هم است. قهوه ای که حق شیرین کردنش را ندارم.

آنقدر می نویسم و پاک می کنم و می نویسم و پاک می کنم و نتیجه ای نمی دهد و هر روز روی این ها تلنبار می شود و این صدای لعنتی هم هر روز بیشتر از دیروز بی استفاده می ماند که آخرش رودل می کنم. این خط این هم نشان. در حال حاضر تنها چیزی که مرا از منفجر کردن وبلاگ با پست های احمقانه باز می دارد روز های مرده» است و این امید که فردا باشگاه دارم و آنجا ناخواسته خالی می شوم .

موقع ناهار می نشینم کنار دوستانم. اما انگار ننشسته ام. یعنی توی جمعشان هستم، اما حس نمی کنم کنارشان هستم. قبلا راحت تر می توانستم با هر گروهی بجوشم. بعضی ها باید توی دار و دسته ی خاصی باشند تا احساس آرامش کنند. گروه برایشان مثل یک حباب محافظ است که خیلی کم ازش دور می شوند. من هیچ وقت اینطوری نبودم. همیشه می توانستم راحت از این میز به آن میز و از این گروه به آن گروه سُر بخورم. ورزشکارها، نابغه ها، قرتی ها، بچه های گروه موسیقی و اسکیت بازها. همیشه همه دوستم داشتند و قبولم می کردند. من هم همیشه می توانستم مثل آفتاب پرست خودم را همرنگ کنم. عجیب است که حالا می بینم توی یک گروه تک نفره ام. حتی وقتی با دیگران هستم.
دوستانم غذایشان را با حرص و ولع می دهند پایین و به یک چیزی که نشنیدمش می خندند. نه این که عمدا بهشان توجه نکنم، ولی نمی دانم چرا نمی توانم پی حرفشان را بگیرم. صدای خنده شان آنقدر دور است که انگار توی گوشم پنبه گذاشته ام. این حالت همین جور شدید تر می شود. حتی انگار انگلیسی هم حرف نمی زنند و صحبت هایشان به زبان عجیب و من درآوردی دلقک های سیرک دو سولی است. دوستانم به زبان سیرکی حرف می زنند. معمولا من هم همراهی شان می کنم. خودم را قاطی خنده هایشان می کنم که استتارم لو نرود و خیال کنند با دور و بری هایم هماهنگم. اما امروز حوصله ندارم ادا دربیاورم. رفیقم تیلور که حواسش کمی جمع تر از بقیه است، می فهمد آنجا نیستم و یواش می زند به بازویم.
آهای! از زمین به کِیدِن بوش، کجایی پسر؟»
بهش می گویم: دور اورانوس چرخ می زنم.»
همه می زنند زیر خنده و بعدش شوخی های فضایی شروع می شود که انگار همه شان هم سیرکی اند، چون من دوباره رفته ام توی هپروت.

#چلنجر دیپ / نیل شوسترمن (یکی از نویسنده هایی که امضا گرفتن از او امری واجب در زندگی ام است.)
پ.ن: این کتاب بیشتر از هر کتاب دیگری لیاقت پیشنهاد ویژه» را دارد.

این دیگر یکی از آن دلخوشی های کوچک» زندگی نیست که همیشه حرفشان را می زنم. این حقیقتا یکی از بزرگ ترین دلخوشی هایی است که می تواند در زندگی کسی پیش بیایید! مثلا دیدار یک انسان فوق العاده بعد از یک سال دوری. دور هم جمع شدن خانواده ی زیادی کوچکتان بعد از یک سال. و به طَبَعیت لبخندهای گرم و ژرفی که صورت همهههه را زینت داده. شوخی های احمقانه و خنده هایی که برای آن شوخی ها زیادی اند. بوی عطرش که تقریبا داشت فراموشت می شد. و می دانید کجایش از همه بهتر است؟ اینکه یادش مانده باشد آن موقع ها با چه چیزی بیشتر از همه خوشحال می شدی و با اینکه همه چیز از آن موقع تغییر کرده اما او هنوز سوغاتی هایی برایت می آورد که وقتی 5 ساله بودی برایت می آورد و خودت هم باورت نشود که هزاران برابر بیشتر از آن موقع ها ذوق زده شوی. و می دانید چه چیزی از این هم بهتر است؟
دیدن لبخند مادرش وقتی به او نگاه می کرد.

احساس عجیبی است. وجودم گُر می گیرد و سلول هایم برای فریاد زدن التماس می کنند. حرارت درونم آنقدر بالا می رود که لباس های چند لایه ام -از صدقه سری سرمایی بودن. و مهم نیست تابستان است یا زمستان- روی تنم سنگینی می کنند. دست هایم مانند سرب سنگین می شوند و زبانم تکان نمی خورد. مسیر هزاران برابر طولانی تر به نظر می رسد و دیدَم آنقدر تار است که می ترسم قدمی بردارم. احساس عجیبی است. راستش را بخواهید، فراموشم شده بود که چقدر آزاردهنده است. کجای این عدالت است که از سخت ترین اتفاقات زندگی ات (و خجالت آور ترینشان) دوباره عبور کنی؟ آن هم وقتی چندین سال پیش با سر افرازی توانستی شکستش دهی؟

بعداز ظهر شنبه ها را دوست دارم. با اینکه اکثر مواقع کلی کار می ریزد روی سرم به طوری که نمی دانم کدامشان را اول انجام دهم، اما می نشینم پای موضوعات تازه ی انشای آن هفته و جای یک صفحه برای هرکدامشان ده صفحه می نویسم. آنقدر که سر انگشتانم بی حس می شوند و وقتی به خودم می آیم هوا هم تاریک شده و آنقدر خسته ام که دیگر نمی توانم مشق های مدرسه ام را بنویسم. و با اینکه قرار است فردا برای هر زنگ یک صفر کله گنده نصیبم شود، اما همیشه شنبه ها با لبخند می خوابم. خواب های رنگارنگم تمامی ندارند و تنها دلشوره ای که دارم این است که نکند توی انشایم چیزی را جا انداخته باشم یا نکند جمله ای آنقدر قشنگ نباشد که به دل معلمم ننشیند. از همین بی قراری های بی مورد. ولی حتی اگر هم دلشوره هایم باعث شوند هر کدام از جمله ها را هزاران بار ویرایش کنم، آن لبخند، روی لبم، هنوز به پررنگی ثانیه ی اولش به چشم می خورد.

آخرین جستجو ها

reentcurdeho یاحــــــــــسین کودک درون من، اکتیو تشریف داره Robert's style hillilure critdayplemin دریافت کارت بازرگانی وبلاگ شخصی من servo زیره میزی