محل تبلیغات شما
اگر در دیدار اول خواستید با هم دست بدهیم، به احتمال زیاد، سر همین قضیه بینمان تنش بوجود می آید. چون من با دست چپ دست میدهم و شما دست راستتان را جلو می آورید و چشمتان میرود سمت دست راستم که ببینید چرا چپم را جلو آوردم و می بینید و احتمالا مثل خیلی های دیگر هول می کنید و دستتان می لرزد و اینطوری دیگر تا آخر صحبتمان یا خیره شده اید به جایی یا حواستان نیست یا. خب. شاید هم خیلی عادی برخورد کنید! من که نمیدانم. یا اصلا، شاید بیخیال دست دادن شوید! تا یک جایی خوب پیش برود همه چی و یکهو بخواهید دست راستم که همیشه در جیبم است را به زور از جیبم درآورید. یا مثلا، بخواهید دو دستی بزنیم قدش. چمیدانم. از همین طور کارها. و خب، مشخص است که نمیتوانم انجامشان دهم و دوباره آن تنش بوجود می آید.
از این تنش های لحظه ای آنقدر در زندگیم هست که تعدادشان از دستم در رفته. مثلا، مثل همان موقع ای که اولین بار پایم را گذاشتم توی باشگاه و استادم را دیدم و با اینکه در حال حاضر خیلی دوستش دارم اما تمام جلسه اول همان کارهایی را تکرار کرد که ازشان نفرت دارم. و جلسات بعد و جلسات بعدترش. و تمام مدت که به من خیره شده بود و من هم نگاهش میکردم، بینمان تنش بود.
یا مثلا، مثل همان وقت هایی که یک روز در هفته صدایم می کنند و مجبور میشوم 90 دقیقه ی تمام بنشینم کنار مشاور نفرت انگیز مدرسمان و تک تک ثانیه هایش را قسم بخورم که مشکلی نیست و از اینجور حرف ها. و او هم به حرف های احمقانه اش ادامه دهد و بین جمله هایش نگاهم کند و من هم یواشکی چشم غره بروم و تنش بینمان هر لحظه بیشتر شود.
یامثل آن وقت هایی که تازه با کسی آشنا میشوم و در یک جمله ی کوتاه برایش توضیح میدهم و او هم خیره میشود به چشم هایم و سر تکان میدهد. یا مثلا، مثل 3 هفته ی گذشته که توقف کرده بودم برای چرخ و فلک تک دست و نمی توانستم انجامش دهم. نمی توانستم. مجبور بودم با دست راست بزنم و نمیشد. و آخر سر هم قرار شد بیخیالش شویم! دست خودم نبود که!
یا مثلا، مثل آن روزی که با کلی ذوق و شوق می خواستم بروم کلاس پیانو. آن موقع هرچه برایم دلیل می آوردند حالی ام نمیشد که چرا نمی توانم مثل دیگران پیانو بزنم و حرفه ای شوم و در آینده بروم هنرستان رشته ی موسیقی! حالا می دانم. ولی واقعا دلم برای آن موقع هایی که نمی دانستم و برایم اهمیتی هم نداشت تنگ میشود.
من را که نمی بینید هیچوقت. اما این ها را گفتم که بگویم، اگر کسی با مشکلی مثل مشکل من، دور و اطرافتان هست مراقب باشید. اگر می توانستم، دوست داشتم همه شان را آنقدر محکم بغل کنم که استخوان هایشان پودر شود. دوست داشتم بنشینم پای درد و دل هایشان و چندتایی گریه کنیم. دوست داشتم تا آخرین لحظه کنار تک تکشان بمانم که دست از آرزوهایشان نکشند.
از سر من که گذشت. اما اگر کودکی را توی خیابان دیدید که با دست چپش با دیگران دست می داد یا بخاطر کارهایی که نمی توانست انجام دهد غصه می خورد، تو را به خدا، مسخره اش نکنید. توی چشمانش زل نزنید و بی رحمانه به رویش نیاورید. اگر در آینده مشاور مدرسه شدید و همچین دانش آموزی آنجا بود، راحتش بگذارید. اگر امروز، فردا، یا حتی 30 سال دیگر همچین کسی را دیدید، از طرف من، آنقدر محکم بغلش کنید که استخوان هایش پودر شود. و بعد، می شود بهش بگویید که هرچقدر هم دیگران با او بد باشند ما عاشقشیم؟ می شود همین یک کار کوچک را از طرف من انجام دهید؟ درست مثل همان زن پالتو پوش، با آن کفش های پاشنه بلند قرمز، و قلب بزرگ و مهربانش که کودکی را از ناامیدی رها ساخت.

اهمیت بی حد و مرز نام ها

از همین دلخوشی ها لطفا...!

قول می دهم. قول مردانه...

هم ,مثل ,نمی ,مثلا، ,تنش ,دیگران ,مثلا، مثل ,یا مثلا، ,را از ,که نمی ,با دست

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کانـون خبری مــعراج مارالان تبریز چت روم گپ تو گپ گلبهار gosonicgo شهید مطهر مقالات ترجمه شده مجله فارسی و نتی lluxawbalri ساس dream